ادامه از قسمت اول
·سوم : بعد از جنگ تا شهادت
۳-۱ / تغییر آقامرتضی!؟
فیلم یک خطِ کلی را دنبال می کند. جمله ای که محمدعلیِ زم می گوید : « آوینی مردِ تغییر بود! » . فیلم می خواهد بگوید کامران بعد از انقلاب تغییر کرد و تبدیل شد به آوینیِ متعصب در دورانِ جنگ، و بعد از جنگ دوباره تغییر کرد و نزدیک شد به جریانِ روشنفکری. اما واقعیت این است که نه کامرانِ قبل انقلاب بی بند و بار بوده است، نه آوینیِ دورانِ جنگ متعصبِ خشک مغز، و نه آوینیِ بعد از جنگ روشنفکر می شود به معنای مرسوم.
در جایی از فیلم محمدعلی فارسی درباره ی آوینیِ بعد از جنگ می گوید او دید که شاید یک جاهایی اشتباه می رفته مسیر رو ... اما نکته این است که آوینی بعد از جنگ اهداف و آرمان ها و مبناهای فکری اش عوض نمی شود، فقط بخشی از روش ها و منش هایش تغییر می کند. تغییری که بخشی از آن « به روز شدن » است و بخش دیگرش « تغییر روش برای رسیدن به همان اهدافِ قبلی » . صوتی از آوینی ضبط شده است در ماه های آخرِ حیاتش توسطِ علیِ سیف. در آن مثالی می زند که به خوبی نوعِ این تغییر را نشان می دهد. می گوید من آن ابتدا که با تمدن غرب و مظاهرش مشکل پیدا کردم و آن را قبول نداشتم، فکر می کردم که باید به زور خانواده ام را هم با خودم همراه کنم؛ در ادامه توضیح می دهد که بعدا دیدم این روشِ درستی نیست، آنها باید خودشان به این معنا برسند و من نباید این فهم را به آنها تحمیل کنم. کل تغییرِ آقامرتضی بعد از جنگ در همین مثال قابلِ شرح است.
خیلی ها فکر می کنند چونکه مدلِ لباس پوشیدن و ظاهرِ آقامرتضی بعد از جنگ کمی عوض شد این نشانه ی یک تغییر مبنایی است، در صورتی که تغییر چهره و لباس نه آنچنان جدی است و نه نشانه ی یک تغییر عمیق. زم در فیلم می گوید آوینی یک وقتی چفیه داشت اما بعد اصرار داشت با کت و شلوار و سر و صورتِ تمیز خودش را بنمایاند! (آن قسمتِ چفیه در برخی نسخه ها حذف شد! ) و بعد اینطور القاء می شود که آوینی سیرِ تغییرِ چفیه به کت و شلوار را طی کرده است! مثلا خیلی هم نمادین!! اولا مگر تغییراتِ اینچنینیِ ظاهری دلیلی بر تغییر جدی تری است لزوما!؟ ثانیا آوینی با توجه به تمام شدنِ دورانِ جنگ و شرایط جامعه و مسؤولیت های جدیدش خب کت و شلوار می پوشید و چفیه به گردن نمی انداخت، اما همین شخص وقتی برای ضبط برنامه های روایت فتح به منطقه می رفت دوباره لباس خاکی و چفیه همراهش بود و اگر ناراحت نمی شوید با همان لباس ها هم شهید شد! سر و صورتش هم که تغییر چندانی نداشت. موها و ریش هایش کمی بلندتر شده بود و حالا قاب عینکش را هم مثلا عوض کرده باشد. این چه طرزِ بررسیِ افکارِ یک هنرمندِ متفکر است!؟
آوینی در نیمه ی دومِ سال ۷۱ و در مقاله ای که برای مجله فیلم می نویسد و از تجربیاتِ مستندسازی اش می گوید، مقاله را با این جملات تمام می کند : « دیگر چیزی برای گفتن نمانده است جز آنکه ما خسته نشده ایم و اگر باز هم جنگی پیش بیاید که پای انقلاب اسلامی در میان باشد، ما حاضریم ... » و چند ماه بعد در فکه شهید می شود. در کجای اصولِ مرتضی تغییر ایجاد شده است!؟
۳-۲ / فشارها
تحریفِ دیگری که در فیلم رخ می دهد درباره منشأِ فشارها به آوینی در یکی دو سالِ آخرِ حیاتِ اوست. در فیلم اینطور القاء می شود که جریانی ـ که نمادش مهدی نصیری است ـ با آوینی مشکل پیدا می کنند و از طریق وزارت اطلاعات و از طریق فشار بر زم او را آزار می دهند. باید انصاف را در این زمینه رعایت کرد که متأسفانه رعایت نشده است.
قضیه این است که آوینی فشارهای مختلفی را در یکی دو سالِ آخر تجربه کرد که از ناحیه های مختلف و با نسبت های مختلف بود، و دقیقا به خاطرِ همین نسبت هاست که می گویم باید «انصاف» رعایت شود. آنچه واضح است این است که آوینی خودش را در جریان انقلابیِ پشتیبانِ ولایتِ فقیه تعریف می کند و حد و مرزش را با جریانِ روشنفکر و حتی « جریانِ لیبرالِ هنوز صریح نشده » یعنی جریانِ پشتیبانِ هاشمی و خاتمی مشخص می کند. به خاطرِ همین است که «سوره» یک برندِ انقلابی و ضد روشنفکری می شود و آوینی یکی از اعضای اصلیِ « مجمعِ هنرمندانِ مسلمان » که هنرمندان و روزنامه نگاران جریانِ انقلابی هستند. یکی از این افراد هم «مهدی نصیری» مدیرِ روزنامه ی کیهان است. دوباره آنچه مشخص است آن است که آوینی با نصیری و امثالِ او در روش ـ و نه در هدف ـ اختلاف دارد و اتفاقا نصیری هم با آوینی در روش ـ و نه در هدف ـ اختلاف دارد. ولی واقعا آنچه بینِ آوینی و کیهانِ آن دوران گذشت چه بود!؟
همانطور که گفته شد اختلافِ فکری و روشیِ آوینی با نصیری بعد از شروع به کارِ نشریه سوره و در جلساتِ مجمع هنرمندان مسلمان کم کم مشخص شد. اعضای مجمع چند وقت یک بار جلساتی خصوصی با رهبر داشتند. در یکی از این جلسات، یکی از اعضا از رهبری درباره ی اختلافاتِ داخلی برخی افرادِ حاضر در جلسه می پرسد که یکی از مصادیقش اختلافِ آوینی ـ نصیری است. آقا تأکید می کنند که در این فضا نباید لوله ی تفنگ تان را به سمتِ همدیگر بگیرید. آقامرتضی مهدی نصیری را به مجله سوره دعوت می کند و مصاحبه ای با او انجام می شود که در شماره ی آذرماهِ سال ۷۰ چاپ می شود. در مقدمه ی مصاحبه نوشته می شود : « بعد از چند ماه تنش و درگیری، آخر آقای نصیری آمده است سوره و سر یک میز با هم نشسته ایم و چای می خوریم و گپ می زنیم ... » .
در اواسطِ بهمنِ ۷۰ هم آوینی مقاله ای برای کیهان می نویسد که در روزنامه کیهان چاپ می شود. مقاله ای که شدیدا ضدّ جریانِ روشنفکریِ داخلی است : « روشنفکران غرب زده و یا وابسته در کشور ما، با علم به این حقیقت که روح عرفان اسلامی و به عبارت بهتر عرفان شیعی، سدّ راه قبولِ شریعتِ علمیِ جدید است، سعی دارند که با عُرفی کردنِ تفکر غربی و اعمالِ رِفُرم های پروتستانتیستی در تفکر دینی، این مانع را از سرِ راه بردارند و بسیاری از روشنفکرانِ متشرع نیز بدونِ خودآگاهی و از سرِ جهل نسبت به تبعاتِ مساعیِ خویش، با این تلاش ها همراهی و همسویی می کنند ... » . اتفاقا در قضیه ی فیلمِ عروسِ بهروز افخمی هم که آوینی از فیلم حمایت می کند و برخی از افرادِ انقلابی به او اعتراض می کنند که چرا، کیهان و مهدی نصیری هم از عروس دفاع می کنند.
اتفاقِ بعدی در شماره ی خردادماهِ سال ۷۱ می افتد. آقامرتضی مقاله ای می نویسد با عنوان « اسلامیت یا جمهوریت!؟ » و در آن کلا حرفِ کسانی را که مدعی هستند جمهوری اسلامی از دو بالِ جمهوریت و اسلامیت شکل گرفته است نقض می کند و می گوید : « جمهوری اسلامی، تعبیری نیست که از انضمامِ این دو جزءِ جمهوریت و اسلامیت حاصل آمده باشد ... جمهوری اسلامی تعبیری است که بنیان گذارِ آن برای حکومت اسلامی آن سان که دنیای امروز استطاعتِ قبولِ آن را دارد ابداع کرده است » . از آنجا که این حرف ها حتی فراکیهانی! است، آقامرتضی در انتهای مقاله و در پاورقی مطلبی را متذکر می شود : « از آنجا که سردمدارِ این مباحث روزنامه کیهان است، این توضیح از جانبِ ما ضروری است که طریق ما مستقل و متفاوت از روزنامه کیهان است ... بنا بر این توجهِ خاص ما به این موضوعِ اسلامیت یا جمهوریت از سرِ درد است، نه از قِبَلِ تحزّب و سیاست زدگی و یا پشتیبانی از روزنامه کیهان ... » . کیهان هم بعدا در اعتراض به چاپِ کتابِ هیچکاک و یکی دو مسأله ی مشابه مقالاتی در انتقاد به سوره می نویسد که همه در فضای روزنامه نگاری امری عادی و قابلِ درک است.
در آبان سال ۷۱ و چند ماه قبل از شهادت آقامرتضی، بعد از قضیه ی مستندِ « خنجر و شقایق » آوینی یکی دو نامه ی خیلی تند به محمد هاشمی رئیس صدا و سیما را در کیهان چاپ می کند ...
این همه ی آن چیزی است که بین آوینی و کیهان اتفاق می افتد. و من گرچه شخصا خیلی از مهدی نصیری و تفکراتش خوشم نمی آید اما انصاف حکم می کند که بگوییم آوینی و نصیری در یک جبهه فعالیت می کردند، اختلافاتِ فکری و روشی داشتند، و اینکه مقالاتِ انتقادی شان نسبت به یکدیگر هیچکدام فشارِ نامتعارف و یا نامردی نبوده است! همچنین نصیری کسی نبوده است که بتواند بر زم و یا وزارت اطلاعات فشار بیاورد که آنها بر آوینی فشار بیاورند! اما در مجمع هنرمندانِ مسلمان ظاهرا کسانِ دیگری بوده اند که برخوردشان با آوینی برخوردِ غیرمتعارفی بوده و آوینی بعد از مدتی دیگر به جلساتِ مجمع نمی رود. بحثِ اخراج از مجمع بعد از جلسه ی اول که در فیلم آمده مطلبِ درستی نیست. آقامرتضی تا مدتی در مجمع شرکت داشته و یکی دوباری با اعضا به دیدار رهبر هم رفته اند ولی این اواخر دیگر در جلسات شرکت نمی کرد ...
اما اصلِ فشارها بر آوینی از کجا بوده است!؟ آوینی یکی از اولین و جدی ترین متنقدانِ دولت سازندگی هم به لحاظِ روش اقتصادی و هم از جهتِ فرهنگی ـ یعنی وزارت ارشادِ محمد خاتمی ـ بوده است. این اتفاق باعث شد که کم کم آوینی دشمنِ دولت تلقی شود و از جهت های مختلف بر او فشار وارد شود. از یک طرف محمد هاشمی برادرِ رئیس جمهور و رئیس صدا و سیما بود که آوینی را تحت فشار قرار می داد و حتی نقل می شود که عکس های قبل از انقلابِ آقامرتضی را برای رهبری می برند تا او را پیش ایشان خراب کنند که اوجِ این فشارها در همین قضیه ی « خنجر و شقایق » است. از طرفِ دیگر متلاشی کردنِ گروه تلویزیونی جهاد توسط وزارت جهادِ دولت سازندگی است. از طرفِ دیگر فشارهایی است که بر محمدعلیِ زم می آورند که او بر آوینی فشار وارد کند تا مشیِ سوره عوض شود. فشارهایی که منجر به اختلافِ جدیِ زم و آوینی می شود و کسانی وجود دارند که نقل می کنند آوینی بر اثر این فشارها پیش شان گریه کرده است! یوسفعلی میرشکاک خاطره ای از ابتدای شروع این فشارها دارد که می گوید زم از جلسه با عطاءالله مهاجرانی ـ معاونِ پارلمانیِ اکبر هاشمی ـ برگشت و گفت که اینها می گویند دشمنانِ ما را از حوزه هنری بیرون بینداز تا بودجه ات افزایش پیدا کند ... و در کنارِ اینها مقالاتِ تند و توهین آمیزِ روزنامه جمهوری اسلامی با مدیریتِ مسیح مهاجری ـ شخصی شدیدا نزدیک به اکبر هاشمی ـ است که معروف ترین آنها یعنی مقاله ی « آقای سردبیر، به خدا هم فکر کنید! » در دی ماه ۷۱ یعنی حدودا سه ماه قبل از شهادتِ آقامرتضی چاپ می شود. بامزه اینکه در فیلم هنگام نشان دادنِ این مقاله در نریشن از لفظِ « دلواپس » استفاده می شود که مثلا خط و ربطِ فیلم هم مشخص باشد ... مثلِ همان زیباکلامش!
جالب اینجاست که علی شعبانی ادعا می کند اصل فشارها از طرف سعید امامی بر آوینی وارد شده است و مثلا زم هم به خاطر فشارهای وزارت اطلاعات مجبور بوده تا بر آوینی فشار بیاورد! داستانِ جذابی که حتی مهدی همایونفر ـ همراهِ همیشگیِ آوینی از سال ۵۹ تا ۷۲ ـ هم از آن اطلاعی نداشت و برایش تازگی داشت و می گفت حتی کلمه ای که بخواهد چنین مطلبی را برساند از زبانِ مرتضی نشنیده است! تازه بر فرضِ صحتِ این ادعا ـ مثلا ـ باز هم وقتی می گوییم خب این وزارتِ اطلاعات هم وزارتِ اطلاعاتِ دولت سازندگی بوده است می گویند نه ... اینها از شریعتمداری خط می گرفته اند!! به قولِ فامیلِ دور من دیگه حرفی ندارم ولی اگر قرار باشد همه ی فیلم های مستندتان را با این اطلاعات بسازید که واویلا ... نکته ی خیلی جالب تر اینجاست که مستند « سراب » در سال ۶۹ که آوینی هم در ساختِ آن مشارکت داشت به سفارشِ وزارت اطلاعات ساخته شد و دو شخصی که از طرف وزارت در جریانِ ساختِ آن مستند با آوینی مرتبط بوده اند یکی آقایی بوده به نامِ مقدم، و دیگری معاونِ آقای فلاحیانِ وزیر یعنی حضرتِ آقای عباد ـ همین دکترِ علیِ ربیعیِ وزیرِ کارِ خودمان! ـ. و اگر فشاری از طرفِ وزارتِ اطلاعاتِ اکبر هاشمی بر آقای آوینی بوده خب همین آقای ربیعی ـ عبادِ سابق! ـ بیایند و جواب بدهند!
و بعد در کنارِ همه ی اینها در یکی از نسخه ها ـ که بعدا حذف شد! ـ علی شعبانی در نریشن می گوید حاجی بخشی و مسعود ده نمکی هم آوینی را اذیت کرده اند! باز هم مسأله ای که هیچ شاهد و سندی برای آن وجود ندارد و اتفاقا در تابستان ۷۱ ـ یعنی چند ماه قبل از شهادتِ آوینی ـ آقامرتضی به همراه سعید قاسمی با همین حزب اللهِ تهران در برگزاری تجمعِ اعتراضی نسبت به جنایاتِ بوسنی در مقابلِ دفتر سازمان ملل در تهران همکاری می کند!
و فیلم در کنارِ همه ی این قصه ها و با این عبارتِ اشتباه که « آوینی از دشمنانِ خود روی برگرداند و در مقابل دوستانِ سابق قرار گفت »، هیچ اشاره ای به این نمی کند که دورِ دومِ روایت فتح در سال ۷۱ با دستورِ مستقیمِ رهبری و اطاعتِ آقامرتضی و در ذیلِ مجموعه ی بسیج به فرماندهیِ سردار افشار و با پولِ واریزیِ بیت رهبری و هماهنگی آقای حجازی ـ مسؤول دفتر بیت ـ و علی رغمِ کارشکنی های محمد هاشمی و سازمان صدا و سیما به ثمر رسید! و آوینی در پروسه ی ساختِ همین فیلم و با همان چفیه و اُوِرکُتِ خاکی بود که به شهادت رسید ...
۳-۳ / آوینی و جریان روشنفکری
اولا این را بگویم که جریانِ روشنفکری یک جریانِ خاصِ سیاسی ـ فرهنگی است و نه لزوما کسانی که فکرِ روشنی دارند! چون در جلسه ای داشتم راجع به ضدیتِ آوینی با روشنفکران صحبت می کردم که بعد از جلسه آقایی با ظاهری معقول پیش من آمد و گفت چرا آوینی با کسانی که فکر روشنی داشتند مخالفت می کرده و نمی دانست که جریانِ روشنفکری یک اصطلاحِ خاص است ...
دوم اینکه گرچه بعضی ها خیلی دوست دارند بگویند آقامرتضی از ضدیت با جریان روشنفکری و ایستادگی بر سرِ انقلاب و اصول آن کم کم کوتاه آمد و به جریان غربگرا نزدیک شد، اما او تا آخر نسبت به جریان روشنفکری تند بود. او اولین مقاله اش در فروردین سال ۶۸ در مجله سوره را با عتاب و خطاب قرار دادنِ روشنفکرانِ داخلی شروع کرد و تا همین آخر هم بر عقیده اش ماند. جمله ی « وای بر ما اگر اجازه دهیم که روشنفکران وارث انقلاب شوند » عصاره ی همه ی این قلم فرسایی هاست. هرچند بعد از خرداد ۷۱ که محمد خاتمی از وزارت ارشاد استعفا داد و علی لاریجانی جایگزینِ او شد، به خاطر کمرنگ شدنِ فعالیت های جریان روشنفکری، نقدهای آوینی خطاب به روشنفکران نیز کم می شود اما خطِ فکریِ او تغییری نمی کند و این مطلب در مقاله ی انفجارِ اطلاعاتِ او که در نوروز ۷۲ و در مناطقِ عملیاتیِ جنوب نوشته شده است هم کاملا مشخص است. آنجا که ایران را نه کشور « دایی جان ناپلئون » و « فریدون فرخزاد » بلکه کشور « سیدمجتبی نواب صفوی » و « مهدی عراقی » می خواند ...
نکته ی آخر اینکه علی شعبانی در نامه اش به مسعود بهنود درباره ی بازتابِ فیلم انحصار ورثه می نویسد : « دیدید که فقط دادِ چماقداران در آمد! » .. جسارتا علی جان ... آن سری هم گفتم خدمت تان ... این نوع ادبیات خودش یک جور چماقداری است!
*رسانه انقلاب
ارسال نظر